Agape

برایم(برایش سابق)

Agape

برایم(برایش سابق)

۱۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۲
فروردين

دیروز عینک برام تجویز شد! اصلا میگن تجویز یا چی؟ نمیدونم بهرحال کلی مامان و بابام ناراحت شدن، اما اخه فقط یه عینکه! بهرحال انتخاب عینک سخت بود. راجع به حس و حال این روزا عملن چیز خاصی نیست فقط میشه گفت حسرت یا شایدم کلی چرا و عذاب وجدان و اره خلاصه حسای درهم برهم و نیما هم اینبار سهم خودشو داره، زیاد. اون مهربونه قربون صدقه رفتناش اهمیت دادنش به گریه‌هام و همه اینا هست آره اما من شروع نمیکنم. شایدم شروع شده اما نه... نباید. خب راستش هیچ چیز ابنجا درست نیست.

۱۵
فروردين

با دستای خودم، خاک کردم ارزوهامو امشب. یه همچین حالی:....

۱۴
فروردين

نباید خودمو بکشم حالم خوب میشه

۱۳
فروردين

بازم شکستم. خب درد میکنم. به حرف سوفی گوش میدم، تلخی رو به شیرینی حماقت ترجیح میدم. 

۱۰
فروردين

با تو اشتباه کردن بدجور دلچسبه. ایا من باز با تو اشتباه خواهم کرد؟

خب راستش نمیدونم. میخوام یاد بگیرم شرایط رو بگیرم تو دستم. گریه نکنم. قوی باشم. میتونم؟ نمیدونم

۰۸
فروردين

گوشیمو ریست کردم! دارم روانی میشم:) گریه کردم سر اینکه همه چی بالا نمیاد. الان شرایط بهتره فقط یه چیز مونده! تلگرام لامصبی که کد نمی‌ده. دلم میخواد ببینم پیامی بهم داده یا نه بعد یادم میاد قول دادم که گوشیو بذارم کنار:) احساس فلاکت میکنم چرا همه چی اینطوری شده؟ چطوری یهو همه چی اینطوری شد؟

۰۷
فروردين

تو بار شلوغه، مثل همیشه. جای کسی کنارم خالیه جانی. شاید بخوای بدونی چی منو کشونده به این بار کوفتی بین دود سیگارایی که میسوزن به پای عشق‌های نافرجام کسایی مثل منو تو. میدونی گاهی اتفاقات میتونن اونقدر قوی باشن که تن داغونتو توی دالان زمان به جلو بکشن. من خودم نه، یه اتفاق منو به اینجا کشونده. مثل کل زندگیم جانی. من کل زندگیمو دنبال اتفاقات کشیده شدم. شاید باید من یه اتفاق ‌می‌ساختم. باورت نمیشه، اما خب! اینجا کنار من یه جای خالیه، کمی بشین، هوا سرده اما من شالگردنم رو بهت میدم، جای خالی شالگرد نمی‌خواد. جای خالی سردش نمیشه.

جانی، مایک پیام داد، کلماتش پشت هم ردیف میشدن، شمشیر عقربه ها رو که زیر گلوم حس کردم، دیر شده بود. گفته بود دوستم داره. جانی باورت میشه اینو تو دلش نگه داشته بود؟ اونم یک سالو خورده‌ای! یادمه میگفتی امیدواری ادم خوبی باشه، جانی ادم بدیه. هر کس منو دوست داره ادم بدیه جانی. دعوتم کرد به یه قهوه، تو کافی‌شاپی که عاشقشم. جان هنوز یادته کافی‌شاپی که عاشقش بودم رو؟ نمی‌دونم. بهم گفت اینبار نپیچونمش، گفت اینبار نمیتونم بهونه بیارم. جانی میدونی چی قدرتش از اتفاقات بیشتره؟ عشق. اره جانی عشق بود که جلوی کشیده شدنم دنبال این اتفاق رو گرفت و آوردم اینجا. حالا هیجدهم ژانویس، ساعت دو شبه و بار هنوز شلوغه. پر از ادمایی مثل من، مثل تو، مثل کسی که جاش کنارم خالیه.

جانی من خیل...

میبینیش؟ اون اینجاست جانی. اون! اون! اصلا نمیفهمم چطوری مایک فهمیده اومدم اینجا... می بینیش؟ جانی من، من باید چکار کنم؟ این دیگه اتفاق نیست. این خودشه که اومده منو دنبال خودش توی آینده بکشونه. جانی میتونی دستامو بگیری و بغلم کنی؟ جانی میتونی منو تو گذشته نگه داری؟ من از غریبه ها میترسم، من از اینده‌ی بی آشنا می‌ترسم.

مرگان، هیجده ژانویه ۲۰۲۳

۰۷
فروردين

سالهاست تنها مانده‌ام، بی اهمیت، بی فایده، در رکود. این دیوارها خسته‌ام کرده. دیوارهایی که بیخ تا بیخ گلویم را می‌فشارند، تنم را بلعیده‌اند، وجودم را مات کرده و موریانه به جان کنه حقیقتم انداخته‌اند.

 له شده، درمانده و مچاله شده به این زندگی ادامه میدهم، مجبورم ادامه دهم، از یک شیئ بی‌جان چه‌کاری برمی‌اید؟ منِ مچاله شده باید ترمیم می‌شد باید صاف می ایستاد، باید قاب می‌شد کنار ارزوهایش،‌ کنار لبخندها. من باید بوسیده می‌شدم، باید گرمای سینه‌ای را حس می‌کردم. اما مچاله شده بودم و دور تا دورم حصارها خودنمایی می‌کردند. کسی مرا نمی‌خواند، کسی مرا بلد نبود... اشتباهی خوانده شده بودم! کاش کس دیگری در جای دیگری در زمان دیگری مرا می‌خواند. نباید نوشته می‌شدم. مانده بودم میان این بازوان سختِ پوچ. بوی کهنگی می‌دادم.‌ می‌بیند کسی مرا؟ کسی می‌آید ببیند؟ بخواند؟ بشنود؟ لمس کند؟من تاوان دادم! تاوان اشتباهی که نکردم. من قربانی شدم! قربانی یک تقاضا، تقاضایی که نکردم. کاش مرده بودم. کاش تکه تکه می‌شدم و دور می‌انداختندم و باد تنم را هر صبحگاه روزهای بهار می‌رقصاند. در اخر هم به دست یک محافظ زمین جمع می‌شدم. همه ‌ام نه، تکه هایی از من! سپس به موج بیکران نیستی ها می‌پوستم و دود می‌شدم و خاک می‌شدم و ارام می‌گرفتم.

کاش زمان مرا به یادگار نگه نمی‌داشت. چرا زنده بودم؟ ان‌هم وقتی هر روز این لباس پوشالی خیالاتم مندرس تر می‌شد. نخ نمایی‌اش را می‌بینم. می‌ریزد! تنم را می‌گویم. لمس شوم میریزم و پودر می‌شوم، آری همینقدر شکسته‌ام. همانقدری که باورت نمی‌شود چون سری به من نمی‌زنی.خالقی که به فکر مخلوقش نیست. خالقی که مخلوقش را بدست عجوزه‌ای سپرده. عجوزه‌ای که عاشق نبوده.

هنوز تنم بوی عطر گل سرخ میدهد. هنوز خطوط جای دست هایت روی تنم مانده. کمرنگ اما مانده. هنوز که هنوز است، شوقت رهاورد انحصاری تن من است. بیا مرا از لابه لای این تاریخ ها نجات بده، از لابه لای این اعداد، نوشته،حصار... من هنوز منتظرم.

کاش مرا به یاد بیاوری. من همان نامه‌ای هستم که برای معشوقه ات نوشتی و اشتباه خوانده شد، فهمیده نشد! اما برای سالیان متمادی به یادگار نگه داشته شد. ادم ها چقدر بی‌رحمند. مرا هم مثل خودشان سرگردان مرگ گذاشته‌اند. 

و چقدر ادم ها فراموشکارند.

۰۷
فروردين

 

من یک معتادم. معتاد کتاب‌ها، از همان نوع اعتیادهایی که کمپی برای ترک کردنش نیست.

 اگر شرایط برای زندگی دلخواه و فارغ هموار بود، انزوا می‌گزیدم و تمام شب و روز را به عبادت می‌پرداختم. نه از آن نوع عبادت هایی که جز رفع تکلیف مقصودی ندارند، نه! از انهایی که روح را جلا می‌بخشد.

همیشه معتقد بودم که خواندن کتاب عبادت است، خواندن کتاب‌هایی که یکدفعه در بین اقیانوس آرام افکارت تشویش ایجاد می‌کنند و طوفان می‌شود و تو حکم ناخدا می‌یابی و باید کشتی زندگی با مسافران حقیقت را از این طوفان برهانی، تا طوفان نشود که کشتی عقاید غلط غرق نمی‌شود!

مثال پدر را به یاد می‌آورم که همیشه در شرایط سخت برایمان تعریف می‌کرد: دریای آرام ناخدای ماهر نمی‌سازد.

ریسمان سست افکارم از هم گسیخت. زنگ هشدار به صدا در امد، یادم است دیروز برای شروع دوباره کوکش کرده بودم. نمیشد تمام ساعات بین فلسفه و کتاب و تفکر غرق شوم. شرایط همواری که دنبالش بودم نبود، نبوده است و نخواهد بود. تا همیشه نمی‌شد در کتاب‌ها غرق شوم. اگر بخواهی در ثانیه موفق باشی باید سرت را همیشه بالا بگیری تا نکند رهگذری به تو از روبه‌رو خنجر بزند و بازی شروع نکرده‌ را ببازی.

اما این فقط کمالی فانی بود که چون سالم می‌مانی کل طول مسیر را فکر میکنی خوشبختی و بردی، اما من در کتاب‌ها بارها به انتها رسیدم، بارها مسیر را سالم طی کردم اما جایی نرسیدم، چه فایده داشت؟ باید دانست چرا بازی میکنیم.

روزهای گذشته از دید دیگران، به بیانی از بالای گودال، انزوای محض آدمی بود که چیزی برا رسیدن ندارد، حرفی برای گفتن، عشقی برای ورزیدن. انزوای محضی که چیزی جز اجتماع گریزی ثمره‌اش نبوده. اما آنها قتل عام جهل را در کتاب ها نمی‌دیدند، آنها سفر هزاران باره‌ی روحم را به انتهای حقیقت نمی‌دیدند.

با همه‌‌ی این‌ها باید شروع‌ میکردم، آنها ندیدند اما من طعم شیرین حقیقت زندگی‌ام را چشیدم، من بالاخره پیدایش کردم. آنها نمی‌دانستند گذشته‌ام در زندگیم انقلاب کرده بود و دولت احساسم با حاکمی سست،‌ رو به طغیان و طرد شدن از حقیقت بود اما در واپسین نفس‌های نامنظم حقیقت، من نجاتش دادم.

این نابسامانی روزهایم کودتای حقیقت را می طلبید و اکنون که به گذشته نگاه میکنم اثری از من پیش از کودتا باقی نمانده، هیچ چیز جز خوبی‌هایش، در آمیخته با حقیقت.

زمانی طولانی بود که از انعکاس چهره‌ام در آینه می‌شد خواند که این دولت متزلزل رو به زوال است. 

از خود فراری می‌جستم و در آینه‌هایی جز چشمان حقیقت به خود می‌نگریستم! اما همه دروغی بود مجلل که فقط در ثانیه ها می‌شد به ان دل خوش ساخت.

تمام شد و من خود را یافتم. در همان انزوا و همان کتاب ها.

حالا اینده بود که مرا صدا می‌زد، کتاب را در قفسه گذاشتم. روی دفترچه‌ام نوشتم بالاخره پیدایش کردم.

 

۰۷
فروردين

فقط پنج دقیقه وقت داشتم. جایی که آمده بودیم ملکه‌ی اعظم رویاهایم بود، همیشه خیال بودن در آنجا با من بود. اما عمر به واقعیت پیوستن آرزویم تنها پنج دقیقه بود. آنقدر زمان کمی به نظر می آمد، که شک می‌کردی نکند خلافکارهایی نقاشی شده، با اسلحه‌های زمانشان به دنبالت می‌گردند، آخر دلیلی نداشت که زمان ماندم در مکان رویایی‌ام این همه کم باشد. بالاخره بابا قانون های خودش را داشت، نمی‌خواستم غر بزنم، و خرده بگیرم! بالاخره پدر هم مشغله‌های خودش را داشت. اگر به من بود تا آخر، در این اسکله‌ی شلوغ می‌ماندم. اما در کتاب سرنوشت، چیز دیگری برایم رغم خورده بود و عمر برآورده شدن رویایم فاصله‌ی کوتاه رفتن پدر پیش دوستش و برگشتنش بود. 

گودال رویا را زیر پایم حس کردم. باید می‌نوشتم، این کار همیشگیم بود. هوای حقیقت که ابری باشد، بهترین کار بساط خاطره پهن کردم بین خاطره‌هاست و همین دلیل مجابم می‌کرد به نوشتن.

غرفه‌های رنگارنگی که در هر کدام چیزهای هیجان انگیزی وجود داشت چشم‌گیر ترین منظره بود. نزدیک ترین غرقه به آبی بیکران، پرتقال می‌فروخت. روی میز جلوی خانم فروشنده پر از رنگ نارنجی بود. پرتقال های کوچک و بزرگ که روی بعضی از انها لکه هایی به چشم می‌خورد اما داد می‌زند که تازه و آبدار هستند. غرقه‌ی کوچک بوی طبیعت را القا میکرد. زن فروشنده اندامی پر داشت. موهای پر کلاغی‌اش از زیر روسری گل‌دار فیروزه‌ای‌ اش بیرون زده بود. گردنبندی که روی سینه اش می‌درخشید نگین بزرگی روی آن به کار رفته بود که رگه های سرخ داشت و هارمونی زیبایی با روسریش رقم زده بود. چند پرتقال در دست هایش بود و با صدایی زمخت مردم را ترغیب به خرید می‌کرد. 

 غرفه‌ی کناریش ماهی داشت؛ ماهی قزل آلا. نگاهم را روی ماهی ها کشیدم. حس کردم چشمان ریز ماهی با التماس مرا نگاه می‌کند. سرم را تکان دادم. همین مانده بود توهم بزنم. آخر چه دلیلی داشت یک ماهی از من کمک بخواهد؟اصل فرض کنیم که بخواهد، آنوقت چه چیزی از من میخواست؟ اینکه یک نقشه‌ی فرار ماهی‌گونه بچینم و آن را از دست خریداران ساطور به دست رها کنم؟ به راستی آن ماهی‌ها ما را چشم جلاد می دیدند؟ وحشتناک بود.

ذهنم منحرف شده بود و باز داشتم دریای خیال را موشکافی می‌کردم. بقیه‌یِ شان را نگاه کردم. ماهی‌های لاغر روی تخته سنگ سفید، زیر نور ملایم آفتاب، منتظر لم داده بودند. نزدیک غروب بود، تپل و فربه‌هایشان حتما همان اول صبح رفته بودند سر زندگی پر از درد خود.

صدای داد مردی بلند شد. لهجه‌ی جالبش تا سلول‌های قرمز رگ هایم رسوخ کرد و همان جا رسوب شد.

چیزی نفهمیدم از حرف‌هایش، اما دست لاغر و آفتاب سوخته‌اش کشتی‌ای را نشان می‌داد. حدس زدم باید به دنبال مسافر باشد. لباس سفید تنش، به خاطر عرقی که از سر و کولش می‌چکید به بدنش چسبیده بود.

چانه‌ای بلند داشت و پارچه‌ای هم جنس لباسش دور سرش پیچیده شده بود.

نگاهم به ساحل کشیده شد. ماسه‌های ساحل مرده پذیر نبود و تمام اسکلت‌ کوچک ماهی‌ها و صدف‌ها را پس زده بود. دمپایی‌ای سفید رنگ، نگاهم را دزدید. به راه رفتن مردم دقیق شدم، بعضی از آنها ماسه به کفش یا دمپاییشان چسبیده بود و سخت قدم بر می ‌داشتند. 

راه رفتنشان، مرا یاد آدم‌هایی انداخت که تمام عمر خود را با گذشته مانوس می‌کردند و می‌گذراند و گذشته هم مانند همان ماسه‌ها به پای رفتنشان به آینده می‌چسبید و حرکتشان به سمت موفقیت را کند می‌کرد. 

داشتم صنایع دستی را نگاه می‌کردم، سفال‌های رنگارنگ، جاکلیدی‌هایی نمدی با طرح‌های مختلف... همانطور خیره در حال نگاه کردن بودم که کسی دستش را روی شانه‌ام گذاشت و مرا به خود آورد، پدر بود. باید می‌رفتیم. ناقوس رفتن به صدا درآمده بود. با قدم‌هایی سست، پاهایم را به حرکت دراوردم اما رد نگاهم را اگر کسی می‌گرفت به همان اسکله‌ی شلوغ می‌رسید.

 لحظات کوتاهی بود اما من تا همیشه دلتنگ دریاهای پرتقال و باغ‌های خروشان خواهم ماند.