Agape

برایم(برایش سابق)

Agape

برایم(برایش سابق)

پیدا شده

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۱۵ ب.ظ

 

من یک معتادم. معتاد کتاب‌ها، از همان نوع اعتیادهایی که کمپی برای ترک کردنش نیست.

 اگر شرایط برای زندگی دلخواه و فارغ هموار بود، انزوا می‌گزیدم و تمام شب و روز را به عبادت می‌پرداختم. نه از آن نوع عبادت هایی که جز رفع تکلیف مقصودی ندارند، نه! از انهایی که روح را جلا می‌بخشد.

همیشه معتقد بودم که خواندن کتاب عبادت است، خواندن کتاب‌هایی که یکدفعه در بین اقیانوس آرام افکارت تشویش ایجاد می‌کنند و طوفان می‌شود و تو حکم ناخدا می‌یابی و باید کشتی زندگی با مسافران حقیقت را از این طوفان برهانی، تا طوفان نشود که کشتی عقاید غلط غرق نمی‌شود!

مثال پدر را به یاد می‌آورم که همیشه در شرایط سخت برایمان تعریف می‌کرد: دریای آرام ناخدای ماهر نمی‌سازد.

ریسمان سست افکارم از هم گسیخت. زنگ هشدار به صدا در امد، یادم است دیروز برای شروع دوباره کوکش کرده بودم. نمیشد تمام ساعات بین فلسفه و کتاب و تفکر غرق شوم. شرایط همواری که دنبالش بودم نبود، نبوده است و نخواهد بود. تا همیشه نمی‌شد در کتاب‌ها غرق شوم. اگر بخواهی در ثانیه موفق باشی باید سرت را همیشه بالا بگیری تا نکند رهگذری به تو از روبه‌رو خنجر بزند و بازی شروع نکرده‌ را ببازی.

اما این فقط کمالی فانی بود که چون سالم می‌مانی کل طول مسیر را فکر میکنی خوشبختی و بردی، اما من در کتاب‌ها بارها به انتها رسیدم، بارها مسیر را سالم طی کردم اما جایی نرسیدم، چه فایده داشت؟ باید دانست چرا بازی میکنیم.

روزهای گذشته از دید دیگران، به بیانی از بالای گودال، انزوای محض آدمی بود که چیزی برا رسیدن ندارد، حرفی برای گفتن، عشقی برای ورزیدن. انزوای محضی که چیزی جز اجتماع گریزی ثمره‌اش نبوده. اما آنها قتل عام جهل را در کتاب ها نمی‌دیدند، آنها سفر هزاران باره‌ی روحم را به انتهای حقیقت نمی‌دیدند.

با همه‌‌ی این‌ها باید شروع‌ میکردم، آنها ندیدند اما من طعم شیرین حقیقت زندگی‌ام را چشیدم، من بالاخره پیدایش کردم. آنها نمی‌دانستند گذشته‌ام در زندگیم انقلاب کرده بود و دولت احساسم با حاکمی سست،‌ رو به طغیان و طرد شدن از حقیقت بود اما در واپسین نفس‌های نامنظم حقیقت، من نجاتش دادم.

این نابسامانی روزهایم کودتای حقیقت را می طلبید و اکنون که به گذشته نگاه میکنم اثری از من پیش از کودتا باقی نمانده، هیچ چیز جز خوبی‌هایش، در آمیخته با حقیقت.

زمانی طولانی بود که از انعکاس چهره‌ام در آینه می‌شد خواند که این دولت متزلزل رو به زوال است. 

از خود فراری می‌جستم و در آینه‌هایی جز چشمان حقیقت به خود می‌نگریستم! اما همه دروغی بود مجلل که فقط در ثانیه ها می‌شد به ان دل خوش ساخت.

تمام شد و من خود را یافتم. در همان انزوا و همان کتاب ها.

حالا اینده بود که مرا صدا می‌زد، کتاب را در قفسه گذاشتم. روی دفترچه‌ام نوشتم بالاخره پیدایش کردم.

 

  • Sara :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی