فقط پنج دقیقه وقت داشتم. جایی که آمده بودیم ملکهی اعظم رویاهایم بود، همیشه خیال بودن در آنجا با من بود. اما عمر به واقعیت پیوستن آرزویم تنها پنج دقیقه بود. آنقدر زمان کمی به نظر می آمد، که شک میکردی نکند خلافکارهایی نقاشی شده، با اسلحههای زمانشان به دنبالت میگردند، آخر دلیلی نداشت که زمان ماندم در مکان رویاییام این همه کم باشد. بالاخره بابا قانون های خودش را داشت، نمیخواستم غر بزنم، و خرده بگیرم! بالاخره پدر هم مشغلههای خودش را داشت. اگر به من بود تا آخر، در این اسکلهی شلوغ میماندم. اما در کتاب سرنوشت، چیز دیگری برایم رغم خورده بود و عمر برآورده شدن رویایم فاصلهی کوتاه رفتن پدر پیش دوستش و برگشتنش بود.
گودال رویا را زیر پایم حس کردم. باید مینوشتم، این کار همیشگیم بود. هوای حقیقت که ابری باشد، بهترین کار بساط خاطره پهن کردم بین خاطرههاست و همین دلیل مجابم میکرد به نوشتن.
غرفههای رنگارنگی که در هر کدام چیزهای هیجان انگیزی وجود داشت چشمگیر ترین منظره بود. نزدیک ترین غرقه به آبی بیکران، پرتقال میفروخت. روی میز جلوی خانم فروشنده پر از رنگ نارنجی بود. پرتقال های کوچک و بزرگ که روی بعضی از انها لکه هایی به چشم میخورد اما داد میزند که تازه و آبدار هستند. غرقهی کوچک بوی طبیعت را القا میکرد. زن فروشنده اندامی پر داشت. موهای پر کلاغیاش از زیر روسری گلدار فیروزهای اش بیرون زده بود. گردنبندی که روی سینه اش میدرخشید نگین بزرگی روی آن به کار رفته بود که رگه های سرخ داشت و هارمونی زیبایی با روسریش رقم زده بود. چند پرتقال در دست هایش بود و با صدایی زمخت مردم را ترغیب به خرید میکرد.
غرفهی کناریش ماهی داشت؛ ماهی قزل آلا. نگاهم را روی ماهی ها کشیدم. حس کردم چشمان ریز ماهی با التماس مرا نگاه میکند. سرم را تکان دادم. همین مانده بود توهم بزنم. آخر چه دلیلی داشت یک ماهی از من کمک بخواهد؟اصل فرض کنیم که بخواهد، آنوقت چه چیزی از من میخواست؟ اینکه یک نقشهی فرار ماهیگونه بچینم و آن را از دست خریداران ساطور به دست رها کنم؟ به راستی آن ماهیها ما را چشم جلاد می دیدند؟ وحشتناک بود.
ذهنم منحرف شده بود و باز داشتم دریای خیال را موشکافی میکردم. بقیهیِ شان را نگاه کردم. ماهیهای لاغر روی تخته سنگ سفید، زیر نور ملایم آفتاب، منتظر لم داده بودند. نزدیک غروب بود، تپل و فربههایشان حتما همان اول صبح رفته بودند سر زندگی پر از درد خود.
صدای داد مردی بلند شد. لهجهی جالبش تا سلولهای قرمز رگ هایم رسوخ کرد و همان جا رسوب شد.
چیزی نفهمیدم از حرفهایش، اما دست لاغر و آفتاب سوختهاش کشتیای را نشان میداد. حدس زدم باید به دنبال مسافر باشد. لباس سفید تنش، به خاطر عرقی که از سر و کولش میچکید به بدنش چسبیده بود.
چانهای بلند داشت و پارچهای هم جنس لباسش دور سرش پیچیده شده بود.
نگاهم به ساحل کشیده شد. ماسههای ساحل مرده پذیر نبود و تمام اسکلت کوچک ماهیها و صدفها را پس زده بود. دمپاییای سفید رنگ، نگاهم را دزدید. به راه رفتن مردم دقیق شدم، بعضی از آنها ماسه به کفش یا دمپاییشان چسبیده بود و سخت قدم بر می داشتند.
راه رفتنشان، مرا یاد آدمهایی انداخت که تمام عمر خود را با گذشته مانوس میکردند و میگذراند و گذشته هم مانند همان ماسهها به پای رفتنشان به آینده میچسبید و حرکتشان به سمت موفقیت را کند میکرد.
داشتم صنایع دستی را نگاه میکردم، سفالهای رنگارنگ، جاکلیدیهایی نمدی با طرحهای مختلف... همانطور خیره در حال نگاه کردن بودم که کسی دستش را روی شانهام گذاشت و مرا به خود آورد، پدر بود. باید میرفتیم. ناقوس رفتن به صدا درآمده بود. با قدمهایی سست، پاهایم را به حرکت دراوردم اما رد نگاهم را اگر کسی میگرفت به همان اسکلهی شلوغ میرسید.
لحظات کوتاهی بود اما من تا همیشه دلتنگ دریاهای پرتقال و باغهای خروشان خواهم ماند.